مشکل کشا

رپوریا امروز عصر برات مشکل کشا برداشتم ُ‌برات دعا کردم که مشکلت حل بشه بعدش منم برات پنجشنبه ها مشکل کشا پخش می کنم .  دوستت دارم عزیزی

خدا یعنی چی بر سر پوریا می یاد . دلم به حالش می سوزه .  

الان فقط خدا می دونه که داره به حالم چی میگذره . دارم براش مثل شمع آب می شم . می ترسم از روزی که شکست بخوره . می ترسم از روز سیاه ...  

خدایا خودت کمکش کن . خدایا کمکش کن ... 

خدایا چرا همیشه با بنده هایی که گناهشون کمتره این کار رو می کنی ؟ چرا خدا ؟... چرا ؟؟ 

  • امیدوارم پول واست اینقدر موندگار باشه که همیشه اینطوری جای خالی منو نبینی . حتما ارزشش خیلی زیاده ...  راستی اگه منم پول بودم همین قدر برات ارزش داشتم ؟؟ 

 

  • حالا زود هست برات تو لولت نیست برات توضیح بدم . خودت بعدا دلیلشو میفهمی . بوس

اس ام اس

به هر طریقی می خواستم پوریا رو از این کارش (شرکت هرمی) برگردونم .... 

 

سلام عزیز بهتر از جانم ُ تو که زنگ نمی زنی واسه همین حرفهایی که می خواستم زبونی بهت بگمو اس ام اس میدم خواهش می کنم درست بخونشون برام خیلی خیلی مهم هست . 

 

۱: اگه اونا دکتر مهندس هستن چرا نمی رن نون دکتر و مهندسیشون رو بخورن ؟ اگه پولدار شدن اینطوری بود همه کارشون رو تعطیل می کردنو می یومدن دنبال این کار و دیگه هیچ دکتر و مهندسی پیدا نمی شد . این کار فقط یه ریسکه که فقط اونی می بره که کلاه بردار هست.  

۲:منم بدم نمی یاد پولدار باشم .. اما نه این طوری ... می تونیم در کنار هم کار کنیم و پولدار بشیم .  

۳:هیچ وقت برام مهم نبود که اونی که دوستش دارم پولدار باشه تنها چیزی که برام مهم بود پاک بودنشه ُ خیلی خوشحال بودم که باهات آشنا شدم الان هم عزیز  پاکیو و عاشقتم فقط از روی سادگیت کارتو ول کردیو افتادی تو کاری که آخرش مشخص نیستو تکلیف خودت هم نمی دونی چیه ؟ پا در هوا موندی اونجا که حالا چی بشه .   

۴: یه دختری رو این ور دنیا دوستش داشتی که فکر کنم تمام هوش و حواست شده بود اون ُ اون دختره عاشقت بودو هرثانیه زندگیش تو بودی فقط خودت ُ اما تو اومدی چیکار کردی؟ اونی که همه ی هوش و حواست بودو تنهاش گذاشتی و گفتی اول پول ُ عوضش کردی با پول کثیف ُ‌اون حاضر بود هر کاریو که تو میخوای برات بکنه ولی این کارو نکنی .   

۵:حالا اون دختره که دوستش داریو اون عاشقت هست میخواد بهت حق انتخاب بده ُ آخه داره برات میمیره داره از غصه ی این که دنبال کار خوبی نرفتی دق می کنه ُ پوریا می خوام بهت بگم بین منو اون کارت یکی رو انتخاب کن البته فکر کنم که خیلی وقت هست که اونو به من ترجیح دادی چون اصلا حتی با اس هم یادم نمی کنی ُ من خیلی دوستت دارمو برات یک لحظه داشتنت جون می دم ُ حالا دیگه انتخاب با خودت هست ... بین کسی که برات واسه همیشه میمیره و کاری که آخرش مشخص نیست ؟؟؟ 

حالا ببینید پوریا در جواب بهم چی گفت ؟ 

بازم میگم تو با این کارت فقط منو از دست میدی و منو رو یک عمر داغدار می کنی . 

مواظب خودت باش همیشه دوستت داشتمو دارم بوس . 

ببین گلم یا  دوستم داری و می مونی یا دیگه دوستم نداریو و می ری واسه همیشه ... دیگه نمی خوام باهات بحث کنم .  

منم واسش نوشتم مثل اینکه خیلی عجله داری من که نگفتم می خوام برم ؟ 

پوریا گفت : 

ببخشید جیگر من آخه اینطوری برداشت کردم  

من راه برگشتم ندارم تو رو خدا اگه دوست داشتنمو باور نداری برو ... منو از کارو زندگی ننداز. 

عزیزم تو حق داری نگرام باشی ... آخه نمی دونی دارم چیکار می کنم ولی اگه به من اطمینان داری فقط بدون کار من یه تجارت جهانیه و به خاطر آموزش های فشرده ای که حین کار داریم نمی تونم ذهنم رو درگیر مسائل بیرون بکنم این قانون اینجاست واسه همین هست که یکساله جواب می ده .

آرزوی ۸۹

روز سال تحویلی از اونجایی که هر کس آرزویی می کنه منم مثل بقیه آرزو کردم و گفتم خدایا منو از تنهایی بیرون بیار ُ‌یک روز نگذشته بود که تلفن زنگ خرد ... الو الو جواب نداد دوباره زنگ زد .. این بار صحبت کرد الو سلام ُ سلام من پوریام  ... خب اینم از آرزوی من...خدا یک روز نشده بود آرزومو برآورده کرد . سر صحبت رو با هم باز کردیم و هر دوتامون چند روز نگذشته بود که شیفته هم شدیم و تصمیم گرفتیم همدیگرو ببینیم پوریا خیلی منو دوست داشت و منم همین طور اما اوایل بهش نشون نمی دادم که چقدر دوستش دارم . تقریبا دو هفته ای می شد که با هم آشنا شده بودیم دیگه طاقت این رو نداشتیم که از هم دور باشیم و تلفنی با هم صحبت کنیم اون شمال کشور بود و من جنوب فاصله زیادی بود خب بیشتر فاصله رو اون اومدم منم چند ساعتی به طرف اون رفتم و همدیگر رو دیدیم . زیاد از چهره ی پوریا خوشم نیومد اما اینقدر قبل از دیدنش دوستش داشتم و شیفته اخلاق خوبش شده بودم که چهره چندان تاثیری در تصمیمم نمی گذاشت (البته خیلی جیگر بودا )می تونم بگم عاشقش بودم . کلی با هم عکس های جفتی گرفتیم و با کلی خاطره ی قشنگ در یک روز به یاد ماندنی باید از هم جدا می شدیم و اون می رفت به طرف شمال و من به جنوب . از همون ساعت اول جداییمون دلم گرفت و افسرده شدم که چرا پوریا رو ندارم چرا باید اینطوری باشه چرا یکی که نزدیکم باشه منو دوست نداره . . .  

چند روز نشده بود که کارم به جایی کشیده شده که شبها دیگه اصلا خوابم نمی برد و متوسل شدم به خوردن قرص لورازپام  . شب اول که خوردم پوریا منو قسم داد که دیگه نخورم منم قبول کردم و نخوردم اما هنوز به بیخوابی دچار هستم ... حتی توی خواب هم به پوریا فکر می کنم ... خب کمی احساس می کردم که پوریا داره ازم دور می شه و این برام قابل تحمل نبود ... البته پوریا اینو نمی گفت ولی نمی دونم چرا اینو احساس می کردم . . .  پوریا وقتی دید دارم داغون می شم و خیلی دوستش دارم دلش به حالم سوختو رفتارش بهتر کرد ... من خوشحال از اینکه هنوز دوستم داره ... تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلات ترم دنشگاه همدیگر رو ببینیم هر دو تا مون واسه وعده دیدار روز شماری می کردیم ۲۰ روز دیگه ۱۵ روز دیگه ۱۰ روز دیگه... نزدیکای ۱۰ روز بود که یکی از دوستای پوریا شغلی که نباید بهش پیشنهاد می دادو پیشنهاد داد (شرکت هرمی) .. 

آخه می دونید پوریا پولدار نبود و دوست داشت زیاد داشته باشه اون همه خوشبختی رو در پول می دید واسه همین دختری رو که عاشقش بود رو به پول فروخت بدون اینکه بدونه آخر این کارش به کجا می رسه رفت دنبال شرکت هرمی ...... حالا دیگه فقط ۲ روز به وعده دیدارمون مونده و پوریا حتی تکلیف خودش هم نمی دونه چیه تا اینکه بخواد واسه دیدارمون فکری بکنه . حسابی مخشو شستشو دادن.. بهش گفتن راجع به کارش نباید صحبت کنه .. تلفنی با من فقط روز ۱ دقیقه صحبت می کنه و چند تا اس ام اس کوتاه ... شده مثل این زندانی ها ... منم اینجا فقط از دوری و دلتنگی پوریا مثل شمع دارم آب میشم و همین طور از غصه ی اینکه چرا خدا به بعضی ها اینقدر پول می ده که که نمی دونن باهاش چیکار کنن به یکی مثل پوریا هم نمی ده که بخواد اینطور خودشو و عشقش رو نابود کنه ... خیلی باهاش صحبت کردم که دست از این کارش برداره و مجاب نشد . بهش گفتم حاضرم هر کاری که بخواد براش بکنم اما دست از این کارش برداره اما قبول نکرد... هنوز مشخص نیست که تکلیف پوریا چی میشه به زودی مشخص میشه و براتون می نویسم ... امیدوارم که ضرر نکنه آخه خیلی پسر ساده و خوبیه و اصلا اهل کار خلاف و این جور حرفا نیست ... خدا کنه کلاه سرش نره ... دوستش دارم از خودم بیشتر .  ادامه دارد

عبرت

از ما که گذشت ... 

باید به ابرها بیاموزیم که از عطش گیاه نمیرند .

اشتباه را تصحیح نکردن اشتباه دیگریست .  

کنفوسیوس - فیلسوف چینی

آرامش قبل از طوفان همیشه خطرناکتر از طوفان است .  

امانوئل کانت - فیسلوف آلمانی 

بدگوی مردم نباش تا بدگوی تو نباشند .  

انوشیروان عادل 

فریاد تو خالی

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم 

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم 

کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش می توان خواند 

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد 

ولی دل خوش کرده ایم که سکوت کردیم  

سکوت پُر-بهتر از فریاد تو خالیست !

داستان ۳ : عشق را از شمع و پروانه بیاموز

شمع و پروانه   

از پشت پنجره اتاقی قدیمی و تاریک می دیدم که در آن پیره زنی با مو های سفید زندگی می کرد . او دراتاقش چیز زیادی نداشت .  روی میزی که در اتاق بود شمعی بود که گاهی آن را روشن می کرد می دیدم .  

در همان زمان بود که پروانه ای که داشت از آن طرف چرخ می زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد  جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و دید که کسی دارد ناله می کند ؛ به اطراف نگاه کرد و شمع را دید که در حال ناله کردن است . پروانه از شمع پرسید که چرا ناله می کنی شمع گفت : مدتی است که تنهاست و خیلی ناراحت است مدتی آن دو با هم صحبت کردند پروانه به شمع گفت : که تو دیگر تنها نیستی و من هر روز به تو سر می زنم . این بود شروع آشنایی آن دو ... 

پروانه اکثر اوقات به سراغ شمع می آمد او را تنهایی  بیرون می آورد این دیدن ها همین طور ادامه کرد . حالا دیگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند که هر یک جدایی از دیگری برایش غیر ممکن بود . روزی به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اکنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است و من در سرمای زمستان دوامی نمی آورم ؛ شمع که با شنیدن این کلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو می توانی از حرارت من استفاده کنی و شمع روشن شد و پروانه از گرمای او استفاده می کرد ؛ شمع همین طور آب می شد . دیگر چیزی از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : دیگر چیزی از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپری می کنم . پروانه که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با بالهای نازکش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوی آنها با هم مردند ...

زندگی

زندگی هم یک خدا دارد که من از او نمی ترسم . . .  

                 . . . گویند که او مهربان است مهربان که ترس ندارد ! 

 

 

زندگی تکی کاهیست که کوهش کرده ایم  ... ! 

زندگی کوه بزرگیست که کاه اش کرده ایم ...! 

 

 

زندگی اتاقیست که دور تا دور آن دیواریست و در بالا آن چند تایی پنجره ... کاهش خانه خدا هم پنجره داشت چند تا کافی نیست چون همه را باید دید ! 

  

گاهی زندگی مثل طلاست این طلا نیست بلاست !!!!!

سلام سلام 

وراجی خیلی زیبا

از طرف شهریار کوچولو دوست خوبم

ادامه مطلب ...

داستان ۲ : روز قسمت

 روز قسمت  

         روز ُ روز قسمت بود ُ خدا هستی را قسمت می کرد .  

        خدا گفت : هر کس هر چیزی می خواهد بگوید تا سهم او بدهم . زیرا خدا بخشنده است .  

         همه به جلو آمدند و هر کس آرزویی که داشت گفت :  

         بال برای پریدن ُ‌پا برای دویدن ُ چشمان زیبا ُ‌دریا ُ‌آسمان ُ‌جثه بزرگ ُ هر کس سهم خود را گرفت ُ‌در این میان کرم کوچکی گفت :‌من چیز زیادی نمی خواهم نه بال و نه دریا و ... هیچ کدام از اینها را نمی خواهم ُ‌تنها قسمتی از وجود خودت را به من بده . خدا قسمتی از وجود خود را به کرم داد . و نام کرم شد کرم شب تاب .  

         هر کس نور داشته باشه او بهترین است اگر چه نور هم اندکی باشد . و حالا تو خورشید کوچکی هستی زیر تکه برگی که نور می دهد . کاهش شما مردم می دانستید که کرم بهترین را از خدا خواست . چون از خدا جز خدا نباید خواست .  

 

سکوت

سکوت هیچ سخنی را سانسور نمی کند!

ادامه مطلب ...

داستان1 : عشق و دیوانگی

  • در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند . آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته و کسل تر از همیشه . ناگهان <ذکاوت > ایستاد و گفت : بیایید یک بازی کنیم ، مثلا قایم باشک ...  

همه از این پیشنهاد او شاد شدند و <دیوانگی >فورا فریاد زد که من چشم می گذارم . از آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک ... دو ..سه .. 

همه رفتند تا جایی پنهان شدند ، لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت و طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادو نه ... هشتاد ..  

و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست که همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید : نود و پنج ... نود و شش ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در بین بوته ای گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم می آیم .  

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بود و جایی پنهان نشده بود . لطافت را یافت که با شاخ ماه آویزان شده بود . دروغ که در دریاچه  ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد ، بجز عشق  او از یافتن عشق نا امید شده بود . حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط عشق را باید پیدا کنی ، او پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت جدا کرد و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته فرو کرد و ودوباره  و دوباره ، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد . او نمی توانست جایی را ببیند کور شده بود . دیوانگی گفت : وای من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟  و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما اگر می خواهی کار کنی راهنمای من شو .  

و از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او .  

 

منتظر داستان بعدی ...... باشید

با دوستی ها

سلام دوستی ها  

خوبین ؟‌  

منم خوبم  

 چند تا داستان جالب دارم که مطمئن هستم شما هم خوشتون می یاد البته میشه گفت تا حدودی عبرت آموز هم باشه .  

امیدوارم خوشتون بیاد .  

درد و دل

  • اقتدار پرواز بیهوده . . .    
  • نه پری در کار بود ، نه آسمانی . . .    
  • و با خود گفتم آیا با . . .    
  • لب های دوخته روزی خواهیم خندید ؟؟؟

نصیحت

 

همیشه به یاد داشته باش  

تا به فراموشی بسپاری 

آنچه را اندوهگینت می کند  

اما ...  

هرگز فراموش مکن 

به یاد داشته باش 

آنچه را شادمانت می سازد ...  

 

 

 

امروز دلم خیلی گرفته یعنی الان ۳ سال هست که دلم گرفت .... شاید ... ؟؟

اینجا کسی نیست  

من تنهام 

تا کسی نیومده بیا؛

بیا بدزد

زندگیمو می گم .