هدیه

روزای اول آشناییمون پوریا بهم گفت که فکر می کنم که تو هدیه از طرف خدا باشی برام ُ آخه شب سال تحویل خیلی دعا کردم که از تنهایی بیرون بیام. منم مثل اون دعا کرده بودم که از تنهایی بیام بیرون و خدا یک روزه منو به ارزوم رسونده بود . ولی می دونی چیه چیزی رو که آدم اسون بدستش بیاره آسون هم از دست می ده . پوریا اصلا عین خیالش نیست که چی به سر هدیه اش می یاد و باهاش بدرفتاری می کنه ... واسش اس دادم که یادت هست می گفتی تو هدیه هستی از طرف خدا ... حالا چرا به این راحتی می خوای از هدیه ای که خودت از خدا خواسته بودی بگذری ... جوابی ازش نشنیدم . در واقع جوابی هم نداشت که بده ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد