داستان ۳ : عشق را از شمع و پروانه بیاموز

شمع و پروانه   

از پشت پنجره اتاقی قدیمی و تاریک می دیدم که در آن پیره زنی با مو های سفید زندگی می کرد . او دراتاقش چیز زیادی نداشت .  روی میزی که در اتاق بود شمعی بود که گاهی آن را روشن می کرد می دیدم .  

در همان زمان بود که پروانه ای که داشت از آن طرف چرخ می زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد  جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و دید که کسی دارد ناله می کند ؛ به اطراف نگاه کرد و شمع را دید که در حال ناله کردن است . پروانه از شمع پرسید که چرا ناله می کنی شمع گفت : مدتی است که تنهاست و خیلی ناراحت است مدتی آن دو با هم صحبت کردند پروانه به شمع گفت : که تو دیگر تنها نیستی و من هر روز به تو سر می زنم . این بود شروع آشنایی آن دو ... 

پروانه اکثر اوقات به سراغ شمع می آمد او را تنهایی  بیرون می آورد این دیدن ها همین طور ادامه کرد . حالا دیگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند که هر یک جدایی از دیگری برایش غیر ممکن بود . روزی به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اکنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است و من در سرمای زمستان دوامی نمی آورم ؛ شمع که با شنیدن این کلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو می توانی از حرارت من استفاده کنی و شمع روشن شد و پروانه از گرمای او استفاده می کرد ؛ شمع همین طور آب می شد . دیگر چیزی از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : دیگر چیزی از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپری می کنم . پروانه که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با بالهای نازکش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوی آنها با هم مردند ...

زندگی

زندگی هم یک خدا دارد که من از او نمی ترسم . . .  

                 . . . گویند که او مهربان است مهربان که ترس ندارد ! 

 

 

زندگی تکی کاهیست که کوهش کرده ایم  ... ! 

زندگی کوه بزرگیست که کاه اش کرده ایم ...! 

 

 

زندگی اتاقیست که دور تا دور آن دیواریست و در بالا آن چند تایی پنجره ... کاهش خانه خدا هم پنجره داشت چند تا کافی نیست چون همه را باید دید ! 

  

گاهی زندگی مثل طلاست این طلا نیست بلاست !!!!!

سلام سلام 

وراجی خیلی زیبا

از طرف شهریار کوچولو دوست خوبم

ادامه مطلب ...

داستان ۲ : روز قسمت

 روز قسمت  

         روز ُ روز قسمت بود ُ خدا هستی را قسمت می کرد .  

        خدا گفت : هر کس هر چیزی می خواهد بگوید تا سهم او بدهم . زیرا خدا بخشنده است .  

         همه به جلو آمدند و هر کس آرزویی که داشت گفت :  

         بال برای پریدن ُ‌پا برای دویدن ُ چشمان زیبا ُ‌دریا ُ‌آسمان ُ‌جثه بزرگ ُ هر کس سهم خود را گرفت ُ‌در این میان کرم کوچکی گفت :‌من چیز زیادی نمی خواهم نه بال و نه دریا و ... هیچ کدام از اینها را نمی خواهم ُ‌تنها قسمتی از وجود خودت را به من بده . خدا قسمتی از وجود خود را به کرم داد . و نام کرم شد کرم شب تاب .  

         هر کس نور داشته باشه او بهترین است اگر چه نور هم اندکی باشد . و حالا تو خورشید کوچکی هستی زیر تکه برگی که نور می دهد . کاهش شما مردم می دانستید که کرم بهترین را از خدا خواست . چون از خدا جز خدا نباید خواست .  

 

سکوت

سکوت هیچ سخنی را سانسور نمی کند!

ادامه مطلب ...

داستان1 : عشق و دیوانگی

  • در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند . آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته و کسل تر از همیشه . ناگهان <ذکاوت > ایستاد و گفت : بیایید یک بازی کنیم ، مثلا قایم باشک ...  

همه از این پیشنهاد او شاد شدند و <دیوانگی >فورا فریاد زد که من چشم می گذارم . از آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک ... دو ..سه .. 

همه رفتند تا جایی پنهان شدند ، لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت و طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادو نه ... هشتاد ..  

و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست که همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید : نود و پنج ... نود و شش ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در بین بوته ای گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم می آیم .  

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بود و جایی پنهان نشده بود . لطافت را یافت که با شاخ ماه آویزان شده بود . دروغ که در دریاچه  ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد ، بجز عشق  او از یافتن عشق نا امید شده بود . حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط عشق را باید پیدا کنی ، او پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت جدا کرد و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته فرو کرد و ودوباره  و دوباره ، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد . او نمی توانست جایی را ببیند کور شده بود . دیوانگی گفت : وای من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟  و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما اگر می خواهی کار کنی راهنمای من شو .  

و از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او .  

 

منتظر داستان بعدی ...... باشید

با دوستی ها

سلام دوستی ها  

خوبین ؟‌  

منم خوبم  

 چند تا داستان جالب دارم که مطمئن هستم شما هم خوشتون می یاد البته میشه گفت تا حدودی عبرت آموز هم باشه .  

امیدوارم خوشتون بیاد .  

درد و دل

  • اقتدار پرواز بیهوده . . .    
  • نه پری در کار بود ، نه آسمانی . . .    
  • و با خود گفتم آیا با . . .    
  • لب های دوخته روزی خواهیم خندید ؟؟؟

نصیحت

 

همیشه به یاد داشته باش  

تا به فراموشی بسپاری 

آنچه را اندوهگینت می کند  

اما ...  

هرگز فراموش مکن 

به یاد داشته باش 

آنچه را شادمانت می سازد ...  

 

 

 

امروز دلم خیلی گرفته یعنی الان ۳ سال هست که دلم گرفت .... شاید ... ؟؟

اینجا کسی نیست  

من تنهام 

تا کسی نیومده بیا؛

بیا بدزد

زندگیمو می گم .