دعای روی کاغذ

خیلی از ماها به دعا اعتقاد داریم و دعاهای زیادی رو از این ور و اون ور جمع می کنیم و بهش متکی هستیم ... تا حالا به دعاهایی که روی کاغذ می نویسیم و پیش خودمون نگه می داریم فکر کردین ؟؟؟ فکر کردین که چقدر ممکنه موثر باشه ؟؟؟؟  

 

روزی یه خانم فقیر میره به یه مغازه و از صاحب مغازه می خواد که مقداری جنس به عنوان نسیه بهش بده ... اما صاحب مغازه مخالفت می کنه و میگه جنس نسیه نمی دیم ... خانم که همین طور اصرار می کرد یه اقایی به مغازه میاد و دلش به حال خانم می سوزه و میگه : ببخشید آقا این خانم هر چی می خواد بهش بدین من حساب می کنم .... صاحب مغازه میگه : لازم نیست این خانم هر چی می خواد بنویسه روی کاغذ من به اندازه وزن لیستش  بهش جنس می دم !!!!! خانم که خیلی خجالت زده شده بود تکه کاغذی رو از داخل کیفش بیرون آورد و روی اون چیزی نوشت و توی کفه ترازو گذاشت .... کفه ترازو پایین رفت .... صاحب مغازه که دیگه چیزی نمی تونست بگه جنس رو آورد و در کفه دیگر ترازو گذاشت و اینقدر جنس آورد تا کفه ترازو بالاخره بالا آمد.... او که از چنین چیزی به حیرت آمده بود تکه کاغذ رو برداشت که ببینه چه چیزی باعث شده که کفه ترازو این همه پایین بره ... وقتی نوشته کاغذ رو می خونه ... نوشته شده بود .... خدایا خودت می دونی که چقدر محتاجم به همون اندازه بهم کمک کن .... 

 

به هر چیزی اعتقاد داشته باشیم همون طور میشه ... مادر بزرگم میگه اگه به یه درخت خشکیده اعتقاد داشته باشیم و ازش بخوایم کمکمون کنه حتما کمک می کنه ... خوب در واقع همه اینا بر میگرده به عشق به خدا که چقدر به خدا اعتماد داریم ... دقیقا مثل کفه ترازو می مونه به همون اندازه که اعتماد داریم به همون اندازه هم کمکمون می کنه ... شما چقدر به خدا و دعا اعتماد دارین ؟؟؟؟

داستان ۳ : عشق را از شمع و پروانه بیاموز

شمع و پروانه   

از پشت پنجره اتاقی قدیمی و تاریک می دیدم که در آن پیره زنی با مو های سفید زندگی می کرد . او دراتاقش چیز زیادی نداشت .  روی میزی که در اتاق بود شمعی بود که گاهی آن را روشن می کرد می دیدم .  

در همان زمان بود که پروانه ای که داشت از آن طرف چرخ می زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد  جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و دید که کسی دارد ناله می کند ؛ به اطراف نگاه کرد و شمع را دید که در حال ناله کردن است . پروانه از شمع پرسید که چرا ناله می کنی شمع گفت : مدتی است که تنهاست و خیلی ناراحت است مدتی آن دو با هم صحبت کردند پروانه به شمع گفت : که تو دیگر تنها نیستی و من هر روز به تو سر می زنم . این بود شروع آشنایی آن دو ... 

پروانه اکثر اوقات به سراغ شمع می آمد او را تنهایی  بیرون می آورد این دیدن ها همین طور ادامه کرد . حالا دیگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند که هر یک جدایی از دیگری برایش غیر ممکن بود . روزی به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اکنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است و من در سرمای زمستان دوامی نمی آورم ؛ شمع که با شنیدن این کلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو می توانی از حرارت من استفاده کنی و شمع روشن شد و پروانه از گرمای او استفاده می کرد ؛ شمع همین طور آب می شد . دیگر چیزی از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : دیگر چیزی از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپری می کنم . پروانه که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با بالهای نازکش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوی آنها با هم مردند ...

داستان ۲ : روز قسمت

 روز قسمت  

         روز ُ روز قسمت بود ُ خدا هستی را قسمت می کرد .  

        خدا گفت : هر کس هر چیزی می خواهد بگوید تا سهم او بدهم . زیرا خدا بخشنده است .  

         همه به جلو آمدند و هر کس آرزویی که داشت گفت :  

         بال برای پریدن ُ‌پا برای دویدن ُ چشمان زیبا ُ‌دریا ُ‌آسمان ُ‌جثه بزرگ ُ هر کس سهم خود را گرفت ُ‌در این میان کرم کوچکی گفت :‌من چیز زیادی نمی خواهم نه بال و نه دریا و ... هیچ کدام از اینها را نمی خواهم ُ‌تنها قسمتی از وجود خودت را به من بده . خدا قسمتی از وجود خود را به کرم داد . و نام کرم شد کرم شب تاب .  

         هر کس نور داشته باشه او بهترین است اگر چه نور هم اندکی باشد . و حالا تو خورشید کوچکی هستی زیر تکه برگی که نور می دهد . کاهش شما مردم می دانستید که کرم بهترین را از خدا خواست . چون از خدا جز خدا نباید خواست .  

 

داستان1 : عشق و دیوانگی

  • در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند . آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته و کسل تر از همیشه . ناگهان <ذکاوت > ایستاد و گفت : بیایید یک بازی کنیم ، مثلا قایم باشک ...  

همه از این پیشنهاد او شاد شدند و <دیوانگی >فورا فریاد زد که من چشم می گذارم . از آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک ... دو ..سه .. 

همه رفتند تا جایی پنهان شدند ، لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت و طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادو نه ... هشتاد ..  

و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست که همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید : نود و پنج ... نود و شش ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در بین بوته ای گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم می آیم .  

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بود و جایی پنهان نشده بود . لطافت را یافت که با شاخ ماه آویزان شده بود . دروغ که در دریاچه  ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد ، بجز عشق  او از یافتن عشق نا امید شده بود . حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط عشق را باید پیدا کنی ، او پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت جدا کرد و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته فرو کرد و ودوباره  و دوباره ، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد . او نمی توانست جایی را ببیند کور شده بود . دیوانگی گفت : وای من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟  و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما اگر می خواهی کار کنی راهنمای من شو .  

و از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او .  

 

منتظر داستان بعدی ...... باشید